کمتر چالشهایی در زمینه معماری به اندازه فضاهای مذهبی یا معنوی متمایز و شاخص هستند. این پروژه ها علاوه بر اینکه چالشهای کاربردی معماری های معاصر بیشتری را به اشتراک می گذارند، انتظار یک تجربه معنوی عمیق و احساسی، چالشی دیگر را به طراحی آنها می افزاید. در این گزیده از کتاب در حال انتشار شری مینگز با نام طراحی فضاهای مقدس، مایکل روتوندی توضیح می دهد که چگونه دیدگاه وی به زندگی، رویکرد او به طراحی معماری مذهبی را شکل داد.
نظریه مایکل روتوندی از زبان خودش
نظریه آقای روتوندی که توسط یک کنجکاوی سیری ناپذیر هدایت می شود، توسط خود او اینگونه شرح داده شده است: “من می خواهم پیش از آنکه بمیرم همه چیز را در مورد هر چیز در این دنیا بدانم و این غیرممکن است. بنابراین هر پروژه ای را به عنوان یک پروژه تحقیقاتی بالقوه و همچون تمرین و مساله ای برای حل کردن می بینم. بنابراین همیشه سعی بر تفکر در مورد مسائلی دارم که اغلب اوقات به شیوه های مختلف به آنها فکر می کنم.
خیلی خوب می شد اگر می توانستیم جهان را مانند نخستین تجربه و نگاه یک کودک و بدون قضاوت ببینیم که در آن شما هیچ پایه و اساسی برای دانستن چیزی که اولین بار است آن را مشاهده می کنید، ندارید؛ زیرا این اولین بار است که شما آنرا مشاهده و تجربه می کنید. پس در نتیجه آن را با تعجب و شگفتی زیادی مشاهده می کنید. وقتی چیزهایی را چندباره و مکرر بررسی می کنید، بر این اساس آن را مانند یک متخصص دیده اید.”
شما به نتایجی می رسید که با نتایج قبلی شما چندان بی شباهت نیست. بنابراین دیگر مجذوب دنیا نمی شوید. او یک مثال ارائه می دهد: “اگر من نوری بر یک کره بزرگ بتابانم، فقط می توانم بخشی را ببینم که نور به آن می تابد و بقیه آن را نمی بینم.
من هر چیزی را در دنیا، اینگونه تصور می کنم. بنابراین افراد دیگری نیز باید باشند که پیرامون کره با چراغهای خودشان ایستاده اند و شما را از زاویه دید خودشان آگاه می کنند و زمانی که به شما می گویند نگاه کن، شما می توانید دید وسیع تر و کل نگرتری داشته باشید.” بنابراین آقای روتوندی دلیل مداومت در مطالعه خود را ناشی از اعتقاد به این دیدگاه می داند.
مطالعه ای که آقای روتوندی درباره آن توضیح می دهد، مستقیماً مربوط به تمرین معنوی است: “من به تمرین معنوی بر می گردم، اما نه تمرین مذهبی. من کار را با مطالعه زیاد در مورد جوامعی شروع کردم که چگونگی ترکیب مسائل مربوط به ذهن و مسائل مربوط به قلب را دریافته و درک کرده بودند، زیرا در دنیای ما این دو به راستی از هم جدا شده اند که واقعا ناشی از اندیشه دکارتی است.
من فکر نمی کنم که این اتفاق چندان متکی بر کارهایی باشد که دکارت انجام داده است، کارهای او خوب بود، اما او مجبور بود که جسم را از ذهن جدا کند، بنابراین کلیسا او را بر صلیب نسوزاند. شما می دانید که روح در بدن است، ذهن رشد یافته عقل است، کلیسا مشکلی با این قضیه نداشت. من به خوبی به عصبانیت در جهان تظاهر کردم، هر چند عصبانی هم بودم، زندگی من یک بحران نبود اما یک حرکت بازگشتی به دوران جوانی بود. اما پیش فرض من بازگشت به نیکی ذاتی در همه چیز بود و اگر هر چیزی از این پیش فرض تخطی کند، تا حدودی تقصیر از آنها نیست.
بحث ما در مورد محدودیتها است. و هرچه بهتر محدودیتها را بشناسیم، کمتر در مورد محدودیتهای مردم دیگر شکایت می کنیم. برای مثال، اگر در مورد مردمی که خجالتی هستند یا اضافه وزن دارند یا بسیار پرحرف هستند شکایت می کنید، این یک تجسم است، زیرا شما در مورد خودتان صحبت می کنید. اگر شما کار درست را انجام دهید و واقعاً به آنچه که انجام می دهید، علاقه داشته باشید، کار یک عبادت است.
من هیچ سرگرمی دیگری ندارم. مردم می پرسند که چکار می کنی و من می گویم که در حال کار کردن هستم. یک استاد عارف به نام اکهارت وجود دارد که کتابهایی در مورد شوق خلقت نگاشته است و بر اساس نظر او کار، آفریننده است. بنابراین کار کردن یک عبادت است و شما آنرا مانند راهی سخت که شروع به حل کردن زمان می کند، در زمینه هایی که بر آن متمرکز هستید انجام می دهید.”
یک پاسخ
فوق العاده بود… ممنون از ترجمه روان و مفهوم