در طراحی یک محیط خوانا به چیزی بیشتر از زیبایی شناسی فرمی یا کالبدی نیاز است. تصویر ذهنی افراد، فرهنگ و مسایل اجتماعی نقشی غیر قابل انکار دارند.

نویسنده:

مشخصات مطلب

پیشگفتار

 هنگامی که از رابطه بین انسان و محیط صحبت می کنیم منظور ادراک محیطی است که در درجه اول به شناخت محیط و بعد به درک آن توسط انسان مربوط می شود.

مشاهده محیط به مفهوم ایجاد تصویر ذهنی بر اساس تجارب و مشاهدات گذشته است. اگر ذخیره اطلاعات در ذهن به خوبی سازمان پیدا نکرده باشد، بهره گیری از آن اطلاعات جهت بازشناسی محیط و ایجاد تصویر درست و کامل مشکل خواهد بود. فضاهای ناخوانا فضاهایی هستند که تصویر مشخصی در ذهن انسان ایجاد نمی کنند. این ناخوانایی در مقیاسهای مختلف مسایل و مشکلات متفاوتی را برای انسان به وجود می آورد؛ از احساس عدم امنیت در فضا تا بی هویتی.

چگونه می توان فضاهای موجود را خوانا کرد؟ چگونه می توان فضاهایی طراحی کرد که در ذهن استفاده کنندگان از آن ماندگار شوند؟ پاسخ به این سوالات در بیان معنای تصویر ذهنی و چگونگی شکل گیری آن نهفته است.

این نوشتار می کوشد مفهوم تصویر ذهنی را تبیین کرده و توضیح دهد که چگونه تصویر محیط در ذهن انسان به وجود می آید. درادامه دیدگاه های موجود در زمینه عوامل سازمان دهنده تصویر مردم از محیط که عمدتاً در مقیاس شهر مطرح شده اند را تبیین می کند و رابطه این تصاویر را با خوانایی، هویت و معنای محیط نشان می دهد و در پایان به بررسی عوامل ایجاد کننده تفاوت در تصاویر ذهنی افراد مختلف می پردازد.

تصویر ذهنی

محیط انسان فوق العاده متنوع، غنی و مملو از ابهامات و مجهولات است و بر این اساس اطلاعات موجود در محیط نامحدود است. لیکن از طرف دیگر انسان با محدودیت زمان برای تصمیم گیری و همینطور محدودیت ظرفیت برای ذخیره کردن اطلاعات مواجه است. انسان در هر زمان و هر فضا تنها بخشی از اطلاعات محیط خود را در ذهن ثبت می کند، لیکن همین اطلاعات محدود تصویر کامل و جامعی هر چند نادرست از محیط اطراف به دست می دهد.

تصویر ذهنی

در هر تجربه انسان عمدتاً به تجارب قبلی که اطلاعات آن در ذهن ذخیره شده تکیه می کند تا از این طریق تصویر ذهنی خود از محیط را کامل و پر کند. اطلاعات جدید، اطلاعات ذخیره شده قبلی را فراخوانده و مشترکاً تصویر ذهنی مورد نظر را به وجود می آورند.

شناخت محیط مستلزم چیزی بیشتر از عناصر و فضاهاست. آگاهی از چگونگی پیوند و ارتباط بین آنها نیز ضروری است. بنابراین برای ایجاد آگاهی از محیط نه تنها به تصاویر ذهنی نیاز است بلکه این تصاویر باید با یکدیگر در ارتباط باشند. مجموعه های از چنین تصاویر مرتبط با هم یک مدل ذهنی یا نقشه شناختی از محیط را به وجود می آورد. نقشه شناختی پیوندی بین فرآیند فکر انسان و محیط کالبدی برقرار می سازد؛ ساختاری است که اطلاعات شخصی از محیط را سازمان بندی و نگهداری می کند.

نقش تصویر ذهنی در رفتار انسان

تصویر ذهنی انسان از محیط تا حدودی بر رفتار فضایی او تأثیر می گذارد. مؤثرترین نقش تصویر روشن از محیط در ذهن شخص آن است که وی را قادر سازد برای تعقیب مقاصد خود در شهر حرکت کند. تصویری خوب از محیط به شخص نوعی احساس امنیت می دهد. او می تواند رابط های موزون بین خود و جهان خارج به وجود آورد و این درست برخلاف احساس ترسی است که به انسان دست می دهد، وقتی راه و جهت خود را گم کرده باشد.

معنای این مطلب آن است که احساس شیرینی که شخص از محیط زندگی خود دارد نه تنها به سبب آشنا بودن با آن بلکه به این دلیل است که تصویری دقیق از آن در ذهن او وجود دارد.

تسهیل در امر تشخیص جهت از نخستین خصوصیاتی است که باید بر تصویری خوب از محیط مترتب باشد و پایه های است که پیوندها و خاطرات احساسی ممکن است بر آن استوار گردند؛ اما ارزش یک تصویر خوب تنها به نقشهای که جهت حرکت را مشخص کند محدود نمی شود؛ بلکه به تعبیری وسیع تر می تواند زمینهای کلی به وجود آورد که در آن شخص به عمل پردازد یا دانش و اطلاع خود را بر آن پیوند دهد. بدین صورت تصویر ذهنی مانند مجموعة اعتقادات یا دسته ای عادات اجتماعی است که واقعیات و امکانات را به نظام می آورد.

چگونه تصویر محیط به وجود می آید؟

تصاویری که از محیط در ذهن ناظر به وجود می آید حاصل جریانی دو جانبه بین ناظر و محیط است. محیط با مظاهر خاص خود جلوه گر می شود و رابط های در ذهن ناظر بین او و تجاربش به وجود می آورد.

کیل پیریک می نویسد: “جریان دریافت تصویر ذهنی وقتی آموخته می شود که تصویر محرکهای تازه ای داشته باشد که در قالب تصاویر گذشته نمی گنجد.” دریافت تصویر با فرم هایی آغاز می شود که محرک های تازه را در حالی که مظاهری از فرم های گذشته هنوز در ذهن باقی است، تعریف می کنند. تجارب شخصی بسیاری از ما گواه بر این نکته است که مدتها پس از آنکه تصاویر از دور دیده می شوند، باز هم هنوز خاطره ای از آنها در ذهن ما باقی می ماند.

ممکن است ناظری به جنگلی خیره شود و جز سایه روشنی که آفتاب فراهم می آورد و برگهای سبز چیزی دیگر نبیند؛ اما صدایی که از میان انبوه درختان و بوته ها می آید به وی نهیب می زند که حیوانی در گوشه ای پنهان است. در این هنگام ناظر متوجه می شود که باید ملاحظات بصری خود را از جنگل دوباره در ذهن مطالعه و آزمایش کند تا علایمی که وجود حیوان را مشخص می دارد به دیده اش آید. آنگاه دیده وی ممکن است برق چشمان حیوان را در میان بوته ها و درختان رویت کند.

سرانجام پس از مدتها آشنایی و تجربه سیمای منظره به کلی عوض می شود و دیگر لازم نیست ناظر برای دیدن حیوان کوشش کند و عواملی تازه بر مشاهده نخستین خود بیفزاید. در این هنگام در ذهن وی تصویری به وجود آمده که طبیعی و صحیح به نظر می رسد و وضعیت تازه را کاملاً روشن می دارد؛ و نیز درست در همین لحظه تمام پیکر حیوان در میان برگهای جنگل کاملاً واضح و روشن به دیده ناظر می آید.

رابطه تصویر ذهنی با فرم (روانشناسی گشتالت)

شکل جسم در ایجاد تصویر نقشی مؤثر دارد. پاره ای عوامل چشم را به خود می خواند و برخی دیگر آن را رد می کند و همین امر نظم و تنوع محیط را آسان می سازد یا آنرا مشکل می کند. شاید بتوان گفت که جذب یا رد پاره ای عوامل توسط چشم به توانایی ذهن در به خاطر سپردن نکات گوناگون مربوط است. پاره ای نکات با مطالبی که هم اکنون در ذهن موجود است پیوستگی و رابطه می یابند و آسانتر جذب می شوند در حالیکه حفظ پاره ای نکات که رابطه با خاطره شخص ندارند، مشکل است.

هیچ شیء سه بعدی را نمی توان از دید انسان در زمانی واحد از یک نقطه ثابت کاملاً به ثبت بصری در آورد. علت این است که تصویر بصری، تصویری دو بعدی است که در هر مکان واحد نمی تواند بیش از یک نقطه از شیء را منعکس کند. از این محدودیت حس بینایی مان نتیجه می گیریم که اگر ذهن انسان بخواهد تمامی شیء سه بعدی ای را درک کند، باید از اطلاعات حاصل از تک تک زوایا فراتر رود.

خوشبختانه ادراک و تصور بصری به حیطه تصاویر بصری که مبنای آن هستند، محدود نمی شود. حس بینایی دستگاه ضبط مکانیکی نیست بلکه ساختاری را که در تصاویر معین بصری می یابد سازماندهی و تکمیل می کند.

اگر بخشی از شیء که در معرض دید است به قدر کافی معنادار باشد، کل شیء در همان زمان دیده می شود. به علاوه، ادراک بصری نوعاً به یک وجه از شیء محدود نمی شود. ما در حین حرکت پیرامون محیط خود اشیاء را از منظرهای مختلف می بینیم. ممکن است عمداً جای خود را عوض کنیم تا دیدی جامع تر به دست آوریم. مجسمه را فقط با راه رفتن دور آن می توان دید. همین قضیه دربارة معماری هم صادق است.

ذهن می تواند از تعدد منظرها تصوری از صورت سه بعدی عینی مجسمه یا بنا ترکیب کند. این ترکیب تابع این واقعیت است که این منظرهای گوناگون نامربوط نیستند. گویی مجموعه ای از عکسها هستند که انسان می کوشد با آنها تصوری از بنا به دست آورد. به علاوه، همین طور که بیننده دور شیء حرکت می کند، یا شیء در برابر چشمان او قرار می گیرد، سلسله ای منظم از تصاویری را ادراک می کند که به تدریج عوض می شوند. انسجام این سلسله، شناسایی شیء را بسیار تسهیل می کند و همة منظرهای خاص به همین شناسایی راجع می شود.

در این صورت نیز، اینکه ذهن می تواند از این منظرهای گسسته تصوری از شکل شیء به دست آورد، خود توفیقی چشمگیر برای ذهن است. با اینکه هیچگاه نمی توان در آن واحد بیش از سه وجه از مکعب را دید، بسیاری می توانند مکعبی را کاملاً و کمابیش با دقت تصور کنند. چنین تصور ذهنی ضرورتاً از منظرهای جزئی ناشی می شود که هیچ یک از آنها در شکل عینی مکعب متقارن و منظم و راست گوشه وجود ندارد. این تصور عینی نیز در هیچ یک از منظرهایی که می توان از شیء فیزیکی به دست آورد، ارائه نمی شود.

پس اثر معماری، یک شیء است که هیچ کس تمامیت آن را هرگز ندیده و نخواهد دید. اثر معماری تصوری ذهنی است، با توفیقی کم یا زیاد از منظرهای که معمار به کار می گیرد.

تصویری که از هر شیء در ذهن داریم باید رابطه فضایی و شکلی آنرا با ناظر و با اشیاء دیگر معلوم دارد (ساختار). علاوه بر این شیء باید برای ناظر واجد پاره ای معانی، اعم از معنایی که متضمن استفاده ای خاص است و یا معنایی احساسی، باشد. معنای شیء برحسب رابطه آن با ناظر و اشیاء دیگر حاصل می آید، اما این رابطه با رابطه فضایی و شکلی کاملاً متفاوت است.

مثلاً تصویری که از خروجی یک ساختمان در ذهن داریم باید شامل شناسایی یک در به عنوان عامل مشخص در خود باشد، واجد رابط های فضایی با ناظر باشد و معنای آن به عنوان عاملی که می توان از طریق آن از محلی خارج شد، مشخص باشد.

این سه نکته را نمی توان کاملاً از هم جدا کرد. شناخت بصری یک در با معنای آن به عنوان در کاملاً به یکدیگر پیوسته اند، اما ممکن است یک در را بر حسب علائم مشخصه سیمای آن و تشخیص محل و موقعیتش به قسمتی که انگار بی وجود دو عامل نخست معنای آن به ذهن نمی آید، شناخت. (دیدگاه لینچ)

نقشه های شناختی

تهیه نقشه شناختی فرآیندی است که در آن انسان اطلاعات مربوط به موقعیت نسبی و وضعیت محیط کالبدی را کسب کرده، رمزدار می کند، ذخیره می نماید، به یاد می آورد و رمز گشایی می کند. نقشه های شناختی از ویژگیهای اصلی رفتار روزمره انسان هستند. فرآیند آموختن از طریق شکل گیری نقشه های شناختی در ذهن انسان انجام می شود. تصاویری که به این ترتیب شکل می گیرند شامل عناصر به دست آمده از تجربه مستقیم، شنیده های فرد از یک مکان و اطلاعات تصویر شده از محیط است. این تصاویر ظاهر مکان، موقعیت نسبی و ارزشهای آنرا شامل می شوند.

نقشه های شناختی شهرها، محلات مسکونی و ساختمانها نسخه دقیق واقعیت نیستند بلکه مدلهایی از واقعیت هستند. می توان اینگونه فرض کرد که تصاویر ذهنی فواصل و جهتهای نقش بسته در حافظه ما هستند.

استفن کاپلان معتقد است که مردم از چهار نوع معرفت بهره می برند؛ نقشه های شناختی به تشخیص اینکه فرد کجاست، پیش بینی اینکه چه چیز رخ خواهد داد، ارزیابی خوب و بد وقایع و دانش اینکه چه اعمالی باید انجام شود، ربط دارند. تشخیص، موجب درک انسان از محیط می شود، پیش بینی نیاز به مبنایی شناختی برای تصمیمات بعدی است، ارزیابی نیاز به تقلیل، نگرانی حاصل از دلسردی نسبت به چیزی است و عمل نیاز به ادراک نتایج منطقی اعمال بعدی است. بنابراین درک ساماندهی کالبدی محیط و فرصتهای رفتاری آن برای فعالیتها ضروری است.

در این بخش دیدگاه های موجود در زمینه عوامل سازمان دهنده تصویر مردم از محیط که عمدتاً در مقیاس شهر مطرح شده اند، تبیین می شود، رابطه این تصاویر را با خوانایی، هویت و معنای محیط مورد مطالعه قرار می گیرد و در نهایت عوامل ایجاد کننده تفاوت در تصاویر ذهنی افراد مختلف بررسی می شود.

عناصر سازمان دهنده تصویر ذهنی

بیشتر مطالعات مربوط به تصویر ذهنی در مقیاس شهر انجام شده اند ولی یافته ها به مقیاس بناها هم تعمیم داده شده است. این تعمیم درست به نظر می رسد؛ زیرا قوانین ساماندهی بصری گشتالت بیشتر این یافته ها را تبیین کرده اند. در این مورد دیدگاههای زیادی وجود دارد که به برخی از آنها در زیر اشاره می گردد.

دیدگاه لینچ

در مطالعه لینچ در مورد تصویر شهر، تاکید بر جسم محیط زندگی انسان به عنوان متغیری مستقل است. او در جستجوی صفاتی جسمی است که به علائم مشخصه و بافت شهر در تصویری که از آنها در ذهن ایجاد می شود، مربوط است. هدف دستیابی به کیفیتی است که او از آن به عنوان نمایانی نام می برد و منظور آن کیفیتی است در شیء که تصویری روشن در ذهن ناظر ایجاد می کند. مراد، آن شکل، رنگ، نظم و سامانی است که ایجاد تصویری مشخص را با بافتی مستحکم از محیط زندگی انسان میسر می سازد؛ جایی که اشیاء نه تنها قابل رویت هستند بلکه به شدت و به وضوح خود را به تمام حواس آدمی عرضه می کنند.

برای دستیابی به اهدافی نظیر نمایانی، هویت و جهت یابی به عنوان اهداف شناخت شهر و ایجاد تصویر ذهنی از آن از دیدگاه لینچ باید از پنج عنصر لبه، محله، گره، نشانه و راه به عنوان عوامل سازمان دهنده به تصاویر ذهنی مردم استفاده کرد.

راه

راه عاملی است که معمولاً با استفاده از آن حرکت بالقوه یا بالفعل میسر می شود. از این رو راه ممکن است خیابان، پیاده رو، جاده، خطوط زیرزمینی مترو یا خطوط راه آهن باشد. برای بسیاری از مردم راهها مهمترین عامل در تصویر شهر هستند. مردم در حالی که در شهر حرکت می کنند به مشاهده آن می پردازند؛ و در امتداد راهها است که عوامل محیطی گوناگون قرار می گیرند و با هم بستگی و ارتباط پیدا می کنند.

لبه

لبه عاملی خطی است که به دیده ناظر با راه تفاوت دارد. مرز بین دو قسمت، شکافی در امتداد طول و بین دو قسمت پیوسته شهر، بریدگی که خطوط راه آهن در شهر به وجود می آورند، حد مجموعه ای ساختمانی یا دیوار را می توان به عنوان مثالهایی از لبه در تصویر شهر ذکر کرد. عامل لبه اگر چه به اندازه عامل راه در تصویر شهر تاثیر ندارد اما برای بسیاری از مردم عاملی است که در سیمای شهر سامانی به وجود می آورد و خاصه در متصل داشتن اجزای قسمتهایی نظیر حدود یک شهر با عواملی چون آب یا دیوار نقش موثری دارد.

تصویر ذهنی
محله

محله ها قسمتهایی از شهر هستند که دست کم میان اندازه یا بزرگ باشند. باید واجد دو بعد باشند تا ناظر احساس کند وارد آن شده است. اجزاء آن به سبب خصوصیات مشترکی که دارند کاملاً قابل شناخت هستند و همواره می توان سیمای محله ها را از درون آنها تمیز داد و اگر از خارج مرئی باشند در یافتن نقاط مختلف از خارج نیز مورد استفاده قرار می گیرند. بسیاری از مردم ساختمان شهر را به راهها یا به محله های آن در ذهن مجسم می کنند، بسته به آنکه کدام یک موثرتر و بارزتر به دیده آید که البته این امر هم بستگی به افراد و هم بستگی به شهرهای مختلف دارد.

گره

گره ها نقاط حساسی در شهر هستند که ناظر می تواند به درون آنها وارد شود و کانونهایی هستندکه مبداء و مقصد حرکت او را به وجود می آورند.

ممکن است صرفاً محل تقاطع دو خیابان یا جاده باشند؛ جایی باشند که خطوط حمل و نقل تغییر مسیر می دهند؛ نقطه ای که چند راه به یکدیگر می رسند یا از کنار هم می گذرند؛ لحظاتی هستند که در آنها تغییر از یک ساختمان به ساختمانی دیگر صورت می گیرد یا ممکن است محل تمرکز باشد و اهمیت آن به سبب تراکم پاره ای از امور و یا خصوصیات در نقطه ای باشد مانند گوشه ای از خیابان که به اصطلاح پاتوق بچه های محل است یا میدانی که از چهار طرف مسدود باشد.

پاره ای از این گره های تمرکز یافته، کانون و نقطه اصلی یک محله هستند که از آنها تاثیر محله به تمام قسمتهای آن نفوذ می یابد و خود گره در واقع نمادی برای تمام محله است. در این صورت می توان این گره ها را هسته نامید. تصور وجود یک گره در شهر از یک طرف به وجود راهها وابسته است چون عملاً باید راهی وجود داشته باشد تا تقاطع آن با راهی دیگر گرهی به وجود آورد و از طرف دیگر به وجود محله ها؛ چون همانطور که گفته شد گره ها مهمترین نقطه یا کانون یا قطب محله ها هستند.

در هر صورت در هر تصویری از شهر گره هایی موجود است که در پاره ای موارد تاثیر آنها ممکن است از سایر عوامل تشکیل دهنده تصویر شهر بیشتر باشد.

نشانه

نشانه ها نیز از عواملی هستند در تشخیص قسمتهای مختلف شهر به کار می آیند؛ با این تفاوت که ناظر به درون آنها راه نمی یابد. معمولاً اشیایی که ظاهری مشخص دارند مانند ساختمانها، علایم، فروشگاهها و یا حتی یک کوه می تواند نشانه باشد. خصوصیات نشانه باید چنان باشد که بتوان آنرا از میان عوامل بسیار باز شناخت.

ممکن است نشانه ها در داخل شهر باشند یا به اندازه ای دور که مدام جهتی خاص را مشخص دارند. حتی نقطه ای متحرک مانند خورشید که حرکتی منظم و آرام دارد را می توان به عنوان نشانه در نظر گرفت. پاره ای از نشانه های دیگر صرفاً جنبه محلی دارند و رویت آنان از محلی خاص و جهتی معین میسر است.

تصویر ذهنی

تصاویر ذهنی، اجتماعی از عناصر فوق هستند؛ برای مثال یک بازار خرید از جهت فرم و کارکرد محوطه ای مجزا از محیط شهری به حساب نمی آید بلکه گره ای دیده می شود که محل تلاقی راههاست، با لبه ها تعریف می شود و با نشانه های خاص قابل تشخیص است.

نقشه های شناختی عناصر بسیاری دارند که پیوند آنها با راهها برقرار می شود. قوانین سازماندهی بصری گشتالت مشاهدات را در مورد نقشه های شناختی تأیید می کند. راهها و لبه ها عناصر تداوم دهنده هستند. محله ها می توانند مجاورت و شباهت عناصر را در یک محدوده قابل رویت نشان دهند در حالی که نشانه ها عناصری هستند که به محیط اطراف خود شباهتی ندارند. توضیح و تشریح گره ها از دیدگاه روانشناسی گشتالت مشکل است.

دیدگاه اپل یارد

در مطالعه ای که دونالد اپل یارد در شهر سیدادگایانا (شهر جدیدی در شرق ونزوئلا) انجام داد نتایج زیر حاصل شد:

همانطور که کار لینچ نشان داد شهرها را می توان از طریق عناصر مختلف آنها شناسایی کرده و سامان داد. این عناصر می توانند به صورت متوالی یا فضایی باشند. راه و گره جزء عناصر متوالی و نشانه، محله و لبه به عنوان عناصر فضایی به شمار می روند. با مقایسه بررسیهای میدانی با الگوهای مربوط به شکل، نمایانی، کاربری و اهمیت با نقشه های ذهنی ساکنین معلوم شد که هرکدام از این عوامل در سازماندهی ذهنی از شهر مؤثرند.

سه روش اساسی برای برقراری پیوند بین اجزاء شهر از تفسیر نقشه ها و برداشتهای میدانی به دست آمد. روش همبستگی که تفاوتها، وابستگی ها و الگوپذیری خصوصیات عملکردی، اجتماعی و کالبدی را مدنظر قرار می دهد. روش تحلیل تاریخی که به تداوم و اتصال حرکات و عناصر وابسته است و بالاخره روش موقعیتی که بر استقرار جهت و فاصله فضائی تأکید دارد. مردم ساختار شهر را بر اشکال شماتیکی گوناگون به تصویر می آورند. عناصر پراکنده به هم متصل شده، رودخانه های پرپیچ و خم، صاف و خیابانهای زاویه دار به صورت خط مستقیم در می آیند.

شواهدی نیز بر ساماندهی استنباطی به چشم می خورد. این نحوه عمل بستگی به تجربه قبلی مشخص از شهرها و قانونمندی های ناآگاهانه شخص در مورد روابط محیطی حاصل از آن دارد. چنانچه ساختار شهر با شهرهای دیگر همخوانی داشته باشد، در این صورت شکل دهی ساختار شهر در ذهن شهروند نسبتاً ساده خواهد بود. این بیشتر خصوصیات خاص هر محل است که توجه تازه وارد را به خود جلب می کند. تفاوتهایی که در تصویر ذهنی گروههای مختلف وجود دارد بیشتر به خاطر تفاوتهای شناختی، وسیله سفر و آشنایی است تا متغیرهای شخصی دیگر.

دیدگاه نوربرگ شولتز

کریستن نوربرگ شولتز نقشه های شناختی را شامل مکان، راه و قلمرو دانسته است. مکانها که نقاطی شبیه به گره ها و نشانه های لینچ هستند، محل وقوع رویدادهای مهم هستند. راهها عناصری مداوم هستند که به ساختار کلی شهر شکل می دهند و قلمروها شبیه به محله های لینچ هستند. قلمروها عناصری دارند که با “فضای محصور” تعریف می شوند. قلمروها نقش زمینه راهها و مکانها را دارند. بین تفاسیر نوربرگ شولتز و نظریة گشتالت شباهت کامل وجود دارد.

دیدگاه گولج

تحقیقات گولج نشان داده است که افراد ابتدا مکانها را می شناسند؛ از جمله عناصر شاخص منظر که همچون نقاط ثابت و مرجع عمل می کنند (نشانه های لینچ)، سپس ارتباطات میان مکانها را می آموزند (راههای لینچ) و عاقبت مناطقی را که محیط بر دسته هایی از مکانها هستند (محله های لینچ) می شناسند.

دیگر پژوهشگران نشان داده اند که ما به صورت ناخالص و کلی محیط های فیزیکی روزمره مان را به خاطر می آوریم. به جای اینکه به عوامل ظریف طراحی توجه کنیم در ابتدا محیط ها را بر اساس آنچه ما و سایرین در آنجا انجام می داده ایم به خاطر می آوریم؛ یعنی اهمیت کاربری مکانی برای فعالیتهایی که برای شخص ما معنا دارند، سپس به یاد می آوریم که کجا هستند یعنی نمایانی مکان و در آخرین مرحله به خاطر می آوریم که آنها چگونه به نظر می رسند یعنی شکل فیزیکی و ملاحظات مربوط به جزئیات معماری مثل خطوط، حاشیه، شکل، اندازه و …

مجموعه مطالعات انجام شده روی نقشه های شناختی و جهت یابی در محیط ساخته شده نشان می دهد که قوانین سازماندهی بصری گشتالت ویژگیهای مهم یک شهر یا یک بنا را به خوبی پیش بینی می کنند. (از دیدگاه نظریه گشتالت اول شکل کلی تشخیص داده می شود و سپس اجزای آن ثبت می گردد.)

رابطه تصویر ذهنی با هویت

مردم به واحدهایی فضایی هویت دار نیاز دارند تا به آن احساس تعلق کنند. احساس تعلق در معنای هویت نهفته است. هویت به معنای متداول امروزی نتیجه فرآیند “این همانی” است. منظور از این فرآیند مقایسه بین عینیتی موجود (ابژه) با اطلاعات و داده هایی از آن در یک حافظه است؛ این خاصیتی است که توسط قیاس یک پدیده با تصویری که از گونه های مشابه به آن در ذهن نقش بسته است پدید می آید. به زبان ساده یعنی اینکه این پدیده همانی است که من در ذهن خود دارم یا خیر؟

ابژه با آنکه موجودیت خارجی مستقل دارد ولی در فرآیند ادراک تبدیل به یک پدیده ذهنی (سوژه) می شود. در فرآیند این همانی انسان از این تصویر ادراکی و رهیافت خود بهره می گیرد و ابژه را با آن می سنجد.

هر فرد یا حتی هر جمع تصویر و انتظاراتی از هر چیز دارد. به عنوان مثال زمانی که لغت میدان را می خواند یا می شنود فوراً توقع امکان تجمع، مکث، دلبازی و سرزندگی از آن می رود در صورتی که با خواندن یا شنیدن کلمه خیابان تداوم، تنوع و حرکت به ذهن خطور می کند. حال اگر در فرآیند انطباق یک پدیده یا یک فضا نتوانیم وضع موجود را تا حد زیادی با انتظارات و تصاویر ذهنی خود از آن مکان تطبیق دهیم یا آن پدیده را به رسمیت شناخته یا از بحران هویت آن سخن می گوییم.

تصویر ذهنی

این انسان است که با ذهنیت خود (اطلاعات انباشته شده در حافظه) و مطابق دریافتهای ادراکی فرآیند این همانی را انجام می دهد. انسان حتی با یک شیء یا یک فضا احساس این همانی کرده و آن را قسمتی از من خود یا مای جمع می پندارد.

در این حالت ذهنیت فرد از حد خود تجاوز کرده، عینیت بخشی از دنیای عینی را تبدیل به ذهنیت خود می کند به معنای دیگر آنرا بخشی از هویت خود می داند. در مورد فضاها این هویت امکان می دهد که در آن فضا مطمئن ترحرکت کنیم. چون شناخت و تسلط ذهنی فضا نه تنها نیروی زیادی را برای ادراک طلب نمی نماید بلکه آسودگی خاطر و در نتیجه احساس امنیت را به دنبال دارد. احساس راحتی و خوانایی فقط لازم و ملزوم این همانی با فضاست.

رابطه تصویر ذهنی و معنا

لینچ تصویر هر محیط شهری را به سه جزء تجزیه می کند؛ علائم مشخصه، بافت و معنی. از دیدگاه او این سه عامل همراه با هم در تصاویر شهر جلوه گر می شوند؛ اما برای مطالعه خود آنها را از هم جدا می کند. او می گوید تعیین معنی تصویر یک شهر بسیار مشکل است.

تفاوت تصاویری که عموم از معنای جسم شهر دارند، بسیار بیشتر از تفاوتی است که میان علائم مشخصه یک جسم و رابطه آن با ناظر در ذهن ایشان موجود است. به علاوه بر معنای تصویر شهر با تغییر جسم نمی توان به اندازه دو عامل دیگر اثر گذاشت.

او معتقد است که اگر بخواهیم شهرها را طوری بسازیم که برای بسیاری از انسانها با زمینه های فکری متفاوت دلپذیر باشد و بتواند خود را با شرایط آینده تطبیق دهد، عاقلانه است که توجه خود را در وضوح تصویر جسم شهر متمرکز کنیم و بگذاریم معنای آن بی تأثیر مستقیم ما به وجود آید در نتیجه او معنی را دست کم در مراحل نخستین تجزیه و تحلیل از فرم جدا می کند و در مطالعه، توجه خود را بر علائم مشخصه و بافت تصویر شهر متمرکز می سازد.

از دیدگاه شترن نخستین قدم در راه به بیان آوردن معنای درونی اشیاء ایجاد تصویری است که به او وضوح و توازن فرم، احتیاج انسان را برای ایجاد اشیائی که ظاهری روشن و قابل ادراک داشته باشند برآوردند. لینچ در مطالعات خود این دیدگاه را دنبال می کند؛ به بیان آوردن معنا از راه ایجاد جسم نمایان.

بر دیدگاه لینچ انتقادات زیادی وارد است از جمله لدروت (به نقل از لاگوپولس و گاتدمیر) در این روش تحلیل رفتار انسان هیچ تفاوتی با تحلیل رفتار حیوانات در یک لابیرنت نمی بیند: هر دو در حال انطباق با محیط شان هستند. برعکس به اعتقاد او ساکنان شهر با درگیر شدن در کارها و امور شهری نقشی بسیار فعال در تولید و بکارگیری بافت شهر دارند. این قضیه به روشنی نشان می دهد که چگونه ترسیم نقشة ذهنی (روش مطالعه لینچ) دامنه محدود دارد.

تأکید لدروت بر دریافت شهرنشینان از محیط شان است؛ جایی که درک مردم از محیط شهری از عناصر عملکردی بر پایه آنچه در آنها انجام می دهند و عناصر نمادین صورت می گیرد؛ بنابراین معنای محیط در درون افراد و افکار جسته می شود، در توصیف و به تصویر کشیدن سیمای تخیلی از شهر که یک تولید اجتماعی – ایدئولوژیکی است اما تحقیق لینچ مایل نیست ماهیت ایدئولوژیکی انسان را بپذیرد و قبول کند که حتی راههای ابتدایی آن محصولی ایدئولوژیکی هستند.

چرا ساختمانها شناخته می‌شوند؟

دونالد اپل یارد سه دلیل را عامل شناخت بهتر بعضی ساختمانها می داند. این سه عامل ویژگیهای فرم، ویژگیهای رؤیت پذیری و ویژگیهای استفاده و اهمیت هستند.

ویژگی فرم که اهمیت خاصی دارد، محدودة مرئی ساختمان است. اگر ساختمانها محدوده مرئی روشنی داشته باشند و از محیط اطراف خود به طور کامل قابل تمیز باشند، شکلی مشخص در زمینه اطراف خود هستند. به ساختمانهای با محدوده مرئی متفاوت از محیط اطراف راحت تر توجه می شود. عوامل دیگر (پیچیدگی نماها، رنگ آمیزی و نورپردازی نماها) که با ساختمانهای اطراف تفاوت ایجاد می کنند و همچنین استفاده از علائم اهمیت کمتری دارند.

چگونه دیدن شدن ساختمانها یا ویژگی رؤیت پذیری، عامل دیگری برای تشخیص یک ساختمان است. ساختمانهای واقع در تقاطع های پر عبور، مجاور فضای باز یا قرار گرفته در حاشیه بزرگراهها بهتر دیده شده و به خاطر سپرده می شوند. نزدیکی یا مجاورت یک ساختمان با یک نقطه ایستگاهی، دیگر عامل پیش بینی کننده چگونگی شناخته شده یک بناست.

مطالعه اپل یارد مفهوم نشانه لینچ را تقویت کرد. اپل یارد همچنین دریافت که مناطق با تراکم استفاده بالا (شبیه گره در تحقیق لینچ) از ویژگیهای نقشه هایی است که مردم ترسیم کرده اند. استفاده خاص که موجب شناخت ساختمانهای با عملکرد ویژه چون بیمارستان می باشد، عامل مهمی در نقشه های شناختی بوده، ولی اهمیت تاریخی به این شدت در نقشه ها مورد توجه نبوده است.

عوامل تصور محیط را که اپل یارد تشخیص داد، با قوانین سازماندهی بصری گشتالت نیز قابل تبیین هستند. اگر مفهوم «استفاده معنا» را به قوانین گشتالت اضافه کنیم، به بیان کامل برای درک خوانایی و تشخیص ساختمانها دست یافته ایم. این مبانی به آسانی به معیارهای طراحی قابل تبدیل هستند.

تصویر ذهنی
تفاوتهای فردی در ترسیم نقشه های شناختی

نقشه هایی که مردم از شهرها ترسیم می کنند از نظر اندازه، محتوا و دقت متفاوت هستند. اینکه این تفاوتها نمایانگر تفاوتهایی در تصویر ذهنی هستند یا نه، قابل بحث است. به نظر می رسد بین عناصری که مردم در نقشه ها معرفی می کنند، نظم این عناصر و اهمیت داده شده به ویژگیها، همبستگی وجود دارد.

کوین لینج دریافت که مردم به پنج صورت مختلف نقشه های شناختی را ترسیم می کنند:

  • بعضی از مردم بر راهها و عناصر موجود در طول راه تأکید می کنند؛
  • بعضی اول محدوده ها را ترسیم کرده و سپس جزئیات نقشه ها را تکمیل می کنند؛
  • بعضی دیگر عناصری قابل تکرار چون شبکه خیابانها را ترسیم کرده و سپس داخل آنها را پر می کنند؛
  • بعضی اول محله ها را ترسیم می کنند و سپس آنها را به هم متصل می کنند؛
  • بعضی با ترسیم نقاط عطف و گره ها شروع کرده و سپس اطراف آنها را کامل می کنند.

تحلیل دقیق تر نشان می دهد که بعضی از مردم با روش تشخیص مسیر، محیط را تصور می کنند، در حالی که دیگران این عمل را با توزیع فضایی انجام می دهند.

بیشتر تحقیقاتی که مطالعه لینچ را دنبال کرده اند همبستگی بین تفاوتهای فردی و ویژگیهای نقشه های ترسیم شده را تایید کرده اند. در حالی که مدارکی وجود دارد که نشان می دهد تفاوتهای فردی فیزیولوژیک، تصور مردم از محیط های اطراف را تحت تأثیر قرار می دهد. بیشتر این مطالعات بر این دلالت می کنند، که نقشه های شناختی با تجربه فردی مرتبط هستند. تجربه انسان با معیارهای چون جنسیت، پایگاه اجتماعی – اقتصادی، مکان سکونت و کار، مدت سکونت در یک مکان و گونه های حمل و نقل شهری همبستگی دارد.

برای تشخیص تفاوتهای شخصیتی در تحول تصاویر شناختی تحقیقات کمی انجام شده است، ولی در مورد تفاوتهای گروههای اجتماعی مطالعات زیادی وجود دارد این مطالعات روی تفاوتهای جنسیتی، سن و پایگاه اقتصادی – اجتماعی متمرکز بوده اند.

بعضی از این مطالعات نشان می دهند که تصور زنان از محیط با تصور مردان متفاوت است. به نظر می رسد این تفاوتها به دلیل نقشهای اجتماعی مختلف باشد نه تفاوتهای زیست شناختی. زنان از مردان تحرک کمتری دارند، در نتیجه زنان متأهل نسبت به شوهرانشان نقشه های شناختی با وسعت کمتر ولی با جزئیات بیشتر و غنی تر دارند. نقشه های شناختی زنان به جای اینکه نقشه هایی استاندارد باشند، بیشتر متکی به شناخت درونی هستند.

جمع بندی

مشاهده محیط به مفهوم ایجاد تصویر ذهنی براساس تجارب و مشاهدات گذشته است. برای ایجاد آگاهی از محیط نه تنها به تصاویر ذهنی نیاز است بلکه این تصاویر باید با یکدیگر در ارتباط باشند. مجموعه ای از چنین تصاویر مرتبط با هم یک مدل ذهنی یا نقشه شناختی از محیط را به وجود می آورد.

استفاده از نقشه های شناختی امکان طراحی و ساخت بناها، مجموعه ها، محله ها و شهرهای خوانا و قابل تصور را برای طراحان محیط فراهم می کند. مؤثرترین نقش تصویر روشن از محیط در ذهن شخص آن است که وی را قادر سازد برای تعقیب مقاصد خود در شهر حرکت کند.

برای دست یابی به اهدافی نظیر نمایانی، هویت و جهت یابی به عنوان اهداف شناخت شهر و ایجاد تصویر ذهنی از آن از دیدگاه لینچ باید از پنج عنصر لبه، محله، گره، نشانه و راه به عنوان عوامل سازمان دهنده به تصاویر ذهنی مردم استفاده کرد. عواملی چون تجربه فردی، جنسیت، موقعیت اجتماعی و اقتصادی، مکان سکونت و کار، مدت تماس با یک مکان و شیوه حرکت در شهر باعث ایجاد تفاوت در نقشه های شناختی افراد می شوند.

برای طراحی یک محیط خوانا به چیزی بیشتر از تحقیقات زیبایی شناسی فرمی یا تحلیلهای کالبدی نیاز است. باورهای ذهنی افرادی که برای آنها طراحی می کنیم، فرهنگ و مسایل اجتماعی در این میان نقشی غیر قابل انکار دارند.

فهرست منابع

این مطلب قبلاً دو بخش مجزا در “شماره های ۴ و 5” نشریه اینترنتی منظرآنلاین در تاریخ ۱ و 15 تیر ۱۳۸۶ منتشر شده و به دلیل تغییر رویکرد وب سایت نشریه، در سایت معمارمنظر باز نشر می شود.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *